چتر و گربه و دیوار باریك
رضا قاسمی
هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یك ساعت مچی"وست اند واچ" شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشهی اتاق و یكی دو ساعتی میشد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را میجویدم. پدر كه با جدیت و علاقهی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: "چرا مثل خر توی گل گیر كردهای؟"
من نمیدانستم خر چطور توی گل گیر میكند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
1996

ادامه مطلب...
چرا دریا توفانی شده بود
صادق چوبك
شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود كاكا سیاه براق گندهای بود كه گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با كهزاد كه پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومی كه واكسش زده باشند با چهرهی فرسودهی رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران كه شلاق كش روی چادر كلفت آب پس ندهی كامیون میخورد مانند دهل توی گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتای دیگر هم كه با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.

ادامه مطلب...
از میان شیشه، از میان مه
علی خدایی
فنیا هر بار كه از شیشههای اتوبوس بیرون را نگاه میكرد با دستكشهایش به شیشه میمالید تا بخارها پاك شوند، باران را میدید كه میبارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراكس كوفتی." دكمههای پالتوی خاكستریاش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانهها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسریاش را محكم كرد. از پلههای اتوبوس كه پایین میآمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند. جای دستكشهایش هنوز روی پنجرههای شیشهای كنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو رفت.

ادامه مطلب...
آینه
محمود دولت آبادی
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظفاند شناسنامهی قبلیشان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چراتصور میشود سیزده سال از گم شدن شناسنامهی او میگذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم � سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گماش کرده است.

ادامه مطلب...
انار بانو و پسرهایش
گلی ترقی
فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.
دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی كلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این كه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فكرهای الكی)، یا برعكس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبیها و بدیهایش ـ میمانم و از جایم تكان نمیخورم (از آن تصمیمهای الكیتر) و خلاصه این كه گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشتهای ابدی (ابدی به اندازهی عمر من) و این پرواز نصف شب و كشیدن چمدانها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و كفش و جیب و كیف و سوراخ گوش و دماغ.
خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بیدلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك.

ادامه مطلب...
عالیجناب
جعفر مدرس صادقی
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!"

ادامه مطلب...
فارسی شكر است
محمدعلی جمالزاده
هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید كه "بالام جان، بالام جان" خوانان مثل مورچههایی كه دور ملخ مردهای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسبكارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را كسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض كرده و "صاحب، صاحب" گویان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكرهی ما افتاد مثل اینكه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت "چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟"

ادامه مطلب...
سه قطره خون
صادق هدایت
"دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میكردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت� ولی دیروز بدون اینكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو می كردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فكر می كنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود اینست: "سه قطره خون."

ادامه مطلب...
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ...
برای خواندن ادامه این داستان کوتاه ، لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب...